دوست دارم__...

چقدر دوست دارم روی سقف بشینم!!

چقدر دوست دارم پشت سرمو ببینم!!

چقدر دوست دارم گاهی وقتا گوشمو قفل کنم تا بعضی حرفارو نشنوم یا چشمم رو همینطور قفل کنم تا بعضی چیزارو نبینم!!

چقدر دوست دارم بتونم رو ابرا راه برم!!

تو چیو چقدر دوست داری؟!!!!

یه داستان از جنس خاطرات بنده

اول بگم این جریان کاملا واقعیست و ۲ سال پیش برام با همین جزئیاتی که میگم اتفاق افتاده..نه شوخیه و نه داستان..

پنج شنبه شب بود و ما ۴تایی خرسند در کنار هم نشسته بودیم و برای یک آدینه ی استثنایی (یعنی همون فرداش..) داشتیم برنامه ریزی میکردیم..www.charandoparands.blogfa.com

مامی میگفت بریم خونه ی مامی ِ من..پاپا میگفت بریم خونه ی مامی ِ من..علی میگفت بریم بگردیم (کلا نظر دقیقی نداشت..)

و اما من نظر افشانی کردم و گفتم بریم کوه..www.charandoparands.blogfa.com

آخر نظر بر این شد که هم بریم خونه ی مامی ِ مامی هم بریم خونه ی مامی ِ پاپا هم بریم گردش هم بریم کوه!!!

 

قرار شد صبح ِ زود بلند بشیم بریم کوه بعد از اون حلیم بگیریم برای صبحانه after that  برای ناهار بریم خونه ی مامی ِ مامی ، بعد از ظهر بریم بگردیم و شام هم منزل مامی ِ پاپا تِلِپ شیم..

 

صبح زود بود..هوا تاریک بود..www.charanadoparands.blogfa.com

همگی خوابمان می آمد..اما چون برنامه ریزی کرده بودیم و با کوچکترین کاهِلی از هر کدام برنامه ریزی های پیچیده مان بهم میخورد با خواب مقابله کردهwww.charandoparands.blogfa.com و برای رفتن به کوه آماده شدیم.. www.charandoparands.blogfa.com

همین که رفتیم بیرون و هوای تازه و پر از اکسیژن صبحگاهی را تنفس نمودیم همگی پر از انرژی شدیم..و من از همه خوشحال تر آماده ی رفتن بودم..www.charandoparands.blogfa.com

 

البته فراموش نشود مامی مارا میدان فرض کرده و همگیمان را دور زدند و به بهانه ی اینکه "تا شما برید و برگردید من یه ذره به کارام برسمwww.charandoparands.blogfa.comwww.charandoparands.bogfa.com" در خانه سکنی گزیده و از آنجا خارج نشدند..

 

و ما رفتیم..

الآن ما روی دامنه های کوهیم..

به به چه ویویی جاتون خالی..چه هوایــــــــــی..

اوووووووم..

بله ما از کوه می رفتیم بالا و مسلماً بعدش آمدیم پایین اما با این تفاوت که من برعکس همه که با متانت و آرامش میومدن پایین خواستم استعدادهامو به رخ همِگان بکشم و خلاقیت به خرج بدم!!

بنده ابتدا داشتم عین آدم میومدم پایین که ناگهان نمیدونم چی شد که دیدم زمین داره با سرعت میاد سمت من..

با خودم گفتم:"چه آدم مهمی شدی زمین میخواد بیاد بالا تو رو ببره پایین!!!!"www.charandoparands.blogfa.com

خلاصه دردسرتون ندم..ابتدا گام هام خیلی بلند و سپس چپ و چول شد..پس از گذشت چند ثانیه من درست مثل اون داستان کَدو قِل قِله زن به سمت پایین عزیمت کردم..

جالب تر از هر چیز این صحنه هاییه که الآن براتون توصیف میکنم..

من داشتم به طرز دلخراشی قِل میخوردم و به پایین کوه سقوط میکردم و کمک میخواستم اما هموطنان عزیزم با حفظ آرامش دوربین  موبایل های خود را روشن نموده و این لحظات ناب را شکار میکردند تا برای آن روز خود و حتی روزهای آتی هیجان انگیز ترین ، واقعی ترین و به روز ترین بلوتوثو جلوی دوستان خود رو کرده و فخر بفروشند که یکی از حضار این حادثه ی هیجان انگیز بوده اند..

بله..

دقت داشته باش که من هنوز دارم قِل میخورم..

در همین حین دو تا خانم رو از دور دیدم که سد راه من بودند..

وقتی بهشون رسیدم یکی جاخالی داده و دیگری که احتمالاً خواهر ِ ِ پسر شجاع بود منو گرفت و از پرتاب شدنم به دره ای که داشتم بهش می رسیدم جلوگیری کرد..

وقتی منو گرفت حالم دست خودم نبود ..

تنها چیزی که میدونستم این بود که باید از این خانم در حدّ مرگ تشکر میکردم..و البته اول باید شاکر خدا میبودم به خاطر لطفی که در حق من روا داشت..

پاپا و علی که خیلی با من فاصله داشتند با نگرانی داشتند میومدن پایین به سمت من..آخه همونطور که مستحضر هستید من فاصله ای بس طویل را در ارتفاعی بس بالا و در شیب ۶۵ـ۶۰ درجه ی کوه با سرعت صوت اومدم پایین..

حالا شما الآن وضعیت منو فرض کن..

فرض کردی؟!

خب بسه..دیگه فرض نکن تا بقیشو برات بگم..

در همین حین تا پاپا اینا برسن به من هر کسی از کنارم رد میشد یه تیکه ای بهم مینداخت:

" کوچولو ها باید با بزرگتراشون بیان کوه وگرنه اینجوری اوف میشن.."

"خوبی عمو جووووووووووون؟!"

"آخِــــــــی حیووووونکــــــــــی.."

من اما حرفای این آدمای بی**** برام مهم نبود..

راستشو بخوای اون لحظه فقط خدا روشکر میکردم که صورتم سالمه و اتفاقی براش نیفتاده..

خلاصه پاپااینا رسیدن بهم..

چشمای پاپا از ناراحتی خیس بود و علی هم ناراحت همچنین..

کولم کردن تا پایین..

وقتی رسیدیم به ماشین تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده..

ساق پای چپم خونریزی شدیدی داشت..

مچ پای راستم به هیچ وجه تکون نمیخورد..

مامی در همین حال و اوضاع با پاپا تماس حاصل کرده و علت دیر کردنمان را جویا شد..

پاپا براش توضیح داد..

و مامی گریه کرد..www.charandoparands.blogfa.com

پاپا گفت میبرمش بیمارستان..

رسیدیم بیمارستان..

دکتر به محض دیدن ساق پام اینگونه گفت:

" اُه اُه پاش داغون شده.. چی شده؟!"

توی دلم گفتم حیف اون دانشگاهی که تو توش درس خوندی..آدم حسابی خودم میدونم داغون شده یه کاری بکن خوریزی پام بند بیاااااااااااااااااااد..www.charandoparands.blogfa.com

خلاصــــــــــه یه ذره آمپول مامپولو اینا زدن بهم www.charandoparands.blogfa.comو پامو پانسمان کردن و گفتن ببریدش توی بخش باید امشب بمونه..

و به من نگفتن چی در انتظارمه..www.charandoparands.blogfa.com

پاپا رفت دنبال کارای پذیرش..

و پس آمدنش به من گفت باید پات یه جراحی ِ کوچولو بشه..

ربات های پای راستم کشیده شده بود و اگر زخم ساق پای چپم یه میلیمتر عمیق تر بود تاندون پام پاره میشد..انقدر زخمش عمیق بود استخون ساقمو میدیدم..

و من ترسیدم..

پکیدم از بس نوشتم..

خلاصه میگم ، منتظر ماندیم تا نوبت اتاق عمل به من رسید..

یه چیز خنده دار دیگه اینکه بعد از عمل که میبرن توی ریکاوری تا به هوش بیان عملی ها(!) من وقتی یه ذره هوش و حواسم اومد سر جاش بلند شدم از روی تخت!!

پرستار گفت دختر تو چقدر شرّی..www.charandoparands.blogfa.comبخواب بینم..

با همه تو کل بیمارستان طرح دوستی ریخته بودم..www.charandoparands.blogfa.com

همه میشناختنم..

بهم میگفتن کوهنورد ِ شیطون..

 

اما بی شوخی بعد از عمل خیلــــــــی درد داشتم..www.charandoparands.blogfa.comدلم میخواست بمیرم..www.charandoparands.blogfa.com

خونه ی مامی ِ پاپا و مامی ِ مامی هم که نرفتیم و بهشون گفتیم ماجرا رو و همه آمدند عیادتم..

 

و من در آن آدینه این مدلی شدم..www.charandoparands.blogfa.com

و هنوز هم یادگاری های اون کوهنوردی روی پاهام هست..

 

 

 

 

سه نقطه...

راحت طلبی

چقدر پایین اومدن از پله ها راحته و بالا رفتن ازشون سخت..

کاش میشد از همه ی پله ها فقط پایین اومد..

کاش همیشه تو سراشیبی بودیم..

کاش همه جا پله برقی یا آسانسور داشت..

دیروز انقدر از پله بالا و پایین رفتم که پاهام چلاق شد..

از جمله ی " فقط کسانیکه ریموت دارند میتوانند از آسانسور استفاده کنند" متنفرم..

از کارای اداری متنفرم..

از فُرم پُر کردن متنفرم..

از ۲ ساعت منتظر موندن برای امضای یه آدم ِ دهاتی متنفرم..

چیز...

دلم میخواست حرف خودمو به کرسی بشونم..

احساس میکردم حق با منه..

از سر شب به بحث و گفت و گو نشسته بودیم!!

حرفامون طول کشید..

به پیشنهاد مامی به حرفامون خاتمه دادیم..

اما تا آخر شب هر کدوم دوباره گریزی میزدیم به همون بحث..

 

 

دیگه همه میخواستن بخوابن..

اما چون هنوز با پاپا جونم به نتیجه نرسیده بودم و نتونسته بودم حرفمو یه جورایی میشه گفت بهش تحمیل کنم دلم نمیخواست این بحثو جمع کنم و بخوابم..

به پاپا پیشنهاد دام که بیاد تو اتاق من و بذاره بقیه راحت بخوابن و ما هم با خیال راحت بیدار بمونیم و باهم صحبت کنیم..پاپا قبول کرد..من هم دوتا چای خوش عطر ایرانی ریختم و چهار،پنج تا خرما هم گذاشتم کنارش و رفتم تو اتاق برای ادامه ی گپ با پاپا..

صحبتمون خیلی طول کشید..

یه پیشنهاد دیگه به پاپا دادم و او باز هم پذیرفت..

گفتم موافقی بریم بیرون و دوتایی با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم؟! اول با خودم گفتم عمرا قبول کنه..ولی پاپا به گرمی از پیشنهادم استقبال کرد و بلند شد.. منم سریع یه مانتو تنم کردم و شالمو انداختم روی سرم و دوییدم..پاپا هم فقط یه سوییشرت پوشید و دوتایی با هم رفتیم بیرون..

ساعت  حدود ۲:۳۰ نیمه شب بود..

از اینجا به بعد دیگه اون بحثمون و نتیجش برام مهم نبود برام فقط این مهم بود که پاپا در یکی از نیمه شب های آبان ماه با من اومده تا باهم قدم بزنیم و گپ بزنیم..

وای که چقدر خوش گذشت اون شب..

همونطور که گفتم نیمه شب بود و خیابان ها خلوت..

تعداد ماشین هایی که در آن نیمه شب سکوت خیابونو از ما میدزدیدن خیلی کم بود..اما همون چندتا ماشینی که رد میشدن هم با تعجب و حیرت مارو نگاه میکردن چون هیچ کس جز ما تو خیابون نبود..و اینکه ما به آرامی با هم قدم میزدیم شاید برای خیلی ها تعجب آور بود..

ده دقیقه ای پیاده روی کردیم تا رسیدیم به یه سوپرمارکت که باز بود..شبانه روزی بود انگار!!

جاتون خالی دوتا چیپس خریدیم و پیاده رویمونو از سر گرفتیم..

و اما بحثمون..هر دوتامون سعی کردیم همدیگه رو قانع کنیم ولی چون دست بر قضا هر دوتاییمون متولد ماه تیر هستیم و هر دو مغرور هیچ کدام حرف اون یکیو نمیپذیرفتیم..

اما در آخر سعی کردیم بحثو ۵۰ـ۵۰ به نفع هردومون به پایان برسونیم!!

در راه برگشت فقط از اون لحظات زیبایی که در اون نیمه شب پاییزی با هم گپ زدیم و چیپس خوردیمو کیف کردیم صحبت میکردیم..و من بهش گفتم تا عمر دارم این شب زیبارو فراموش نخواهم کرد واینکه چقدر عاشقشم..

از اینکه چقدر پذیرفتن این پیشنهاد برام ارزشمند بود..و چقدر این شب از خودش برام خاطره بر جای گذاشت..

این شب قشنگ ترین شب زندگی من بود..

آخه من از شب و سکوت شب خیلی لذت میبرم..و قدم زدن در شبو که دیگه نگووووووووو..

 

 

هر کدون از ما بلدیم با bf یا gf مون عاشقانه هامونو تقسیم کنیم..

اما تا حالا حتی یه بار خواستیم که یه گوشه از محبتایی که خرج دیگران میکنیم با خانوادمون تقسیم کنیم؟!

تا حالا چند دفعه به مامانت گفتی دوسش داری؟!

تا حالا چند بار به پدرت گفتی مدیون زحماتشی؟!

اینا شعار نیست..

اینا نتایج یه تجربست..یه تجربه ی "پدر و دختری" در یک نیمه شب پاییزی..

اصلا خودِ تو تاحالا چند بار با خانودات یه شب ِ رویایی رو تجربه کردی؟!

به یه بار امتحانش می ارزه..

پیشنهاد میکنم تجربش کنی..

اون لحظات بهترین لحظات زندگیه چون از عشق طرف مقابلت مطمئنی...

مطمئن...

 

 

 

 

 

سه نقطه...

آآه

"تا وقتی عزیزت در کنارته قدرشو نمیدونی و وقتی در کنارت نیست تازه میفهمی که چقدر بهش احتیاج داری و دوسش داری"

 

چقدر این جمله درست و واقعیه..

چقدر دلم برای بودنت تنگ شده..

چقدر دوستت دارم..

امیدوارم اونجا فراموشم نکنی..