چیز...

دلم میخواست حرف خودمو به کرسی بشونم..

احساس میکردم حق با منه..

از سر شب به بحث و گفت و گو نشسته بودیم!!

حرفامون طول کشید..

به پیشنهاد مامی به حرفامون خاتمه دادیم..

اما تا آخر شب هر کدوم دوباره گریزی میزدیم به همون بحث..

 

 

دیگه همه میخواستن بخوابن..

اما چون هنوز با پاپا جونم به نتیجه نرسیده بودم و نتونسته بودم حرفمو یه جورایی میشه گفت بهش تحمیل کنم دلم نمیخواست این بحثو جمع کنم و بخوابم..

به پاپا پیشنهاد دام که بیاد تو اتاق من و بذاره بقیه راحت بخوابن و ما هم با خیال راحت بیدار بمونیم و باهم صحبت کنیم..پاپا قبول کرد..من هم دوتا چای خوش عطر ایرانی ریختم و چهار،پنج تا خرما هم گذاشتم کنارش و رفتم تو اتاق برای ادامه ی گپ با پاپا..

صحبتمون خیلی طول کشید..

یه پیشنهاد دیگه به پاپا دادم و او باز هم پذیرفت..

گفتم موافقی بریم بیرون و دوتایی با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم؟! اول با خودم گفتم عمرا قبول کنه..ولی پاپا به گرمی از پیشنهادم استقبال کرد و بلند شد.. منم سریع یه مانتو تنم کردم و شالمو انداختم روی سرم و دوییدم..پاپا هم فقط یه سوییشرت پوشید و دوتایی با هم رفتیم بیرون..

ساعت  حدود ۲:۳۰ نیمه شب بود..

از اینجا به بعد دیگه اون بحثمون و نتیجش برام مهم نبود برام فقط این مهم بود که پاپا در یکی از نیمه شب های آبان ماه با من اومده تا باهم قدم بزنیم و گپ بزنیم..

وای که چقدر خوش گذشت اون شب..

همونطور که گفتم نیمه شب بود و خیابان ها خلوت..

تعداد ماشین هایی که در آن نیمه شب سکوت خیابونو از ما میدزدیدن خیلی کم بود..اما همون چندتا ماشینی که رد میشدن هم با تعجب و حیرت مارو نگاه میکردن چون هیچ کس جز ما تو خیابون نبود..و اینکه ما به آرامی با هم قدم میزدیم شاید برای خیلی ها تعجب آور بود..

ده دقیقه ای پیاده روی کردیم تا رسیدیم به یه سوپرمارکت که باز بود..شبانه روزی بود انگار!!

جاتون خالی دوتا چیپس خریدیم و پیاده رویمونو از سر گرفتیم..

و اما بحثمون..هر دوتامون سعی کردیم همدیگه رو قانع کنیم ولی چون دست بر قضا هر دوتاییمون متولد ماه تیر هستیم و هر دو مغرور هیچ کدام حرف اون یکیو نمیپذیرفتیم..

اما در آخر سعی کردیم بحثو ۵۰ـ۵۰ به نفع هردومون به پایان برسونیم!!

در راه برگشت فقط از اون لحظات زیبایی که در اون نیمه شب پاییزی با هم گپ زدیم و چیپس خوردیمو کیف کردیم صحبت میکردیم..و من بهش گفتم تا عمر دارم این شب زیبارو فراموش نخواهم کرد واینکه چقدر عاشقشم..

از اینکه چقدر پذیرفتن این پیشنهاد برام ارزشمند بود..و چقدر این شب از خودش برام خاطره بر جای گذاشت..

این شب قشنگ ترین شب زندگی من بود..

آخه من از شب و سکوت شب خیلی لذت میبرم..و قدم زدن در شبو که دیگه نگووووووووو..

 

 

هر کدون از ما بلدیم با bf یا gf مون عاشقانه هامونو تقسیم کنیم..

اما تا حالا حتی یه بار خواستیم که یه گوشه از محبتایی که خرج دیگران میکنیم با خانوادمون تقسیم کنیم؟!

تا حالا چند دفعه به مامانت گفتی دوسش داری؟!

تا حالا چند بار به پدرت گفتی مدیون زحماتشی؟!

اینا شعار نیست..

اینا نتایج یه تجربست..یه تجربه ی "پدر و دختری" در یک نیمه شب پاییزی..

اصلا خودِ تو تاحالا چند بار با خانودات یه شب ِ رویایی رو تجربه کردی؟!

به یه بار امتحانش می ارزه..

پیشنهاد میکنم تجربش کنی..

اون لحظات بهترین لحظات زندگیه چون از عشق طرف مقابلت مطمئنی...

مطمئن...

 

 

 

 

 

سه نقطه...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد