تنهایی..
سردته..
میری یه سوییشرت می پوشی روی لباسات..دستاتو دور خودت حلقه میکنی و شونه هاتو جمع میکنی..
با خودت فکر میکنی "هیچی الآن بیشتر از یه قهوه ی داغ نمی چسبه"
بلند میشی میری تو آشپزخونه..قهوه جوش رو میذاری روی گاز..یه فنجون آب سرد..دو تا قاشق قهوه ی ترک اعلا..دو تا قاشق شکر..زیرش رو روشن میکنی..بی صبرانه نگاش میکنی تا دم بکشه..بعد از پنج دقیقه بوی دیوانه کنندش کل فضای خونه رو فرا میگیره..بلند میشی..حسابی خودتو تحویل میگیری و بهترین قهوه خوری که داری رو بر میداری..همه چیز آمادست برای یه عصر باشکوه و زیبا..
به قهوه جوش نگاه میکنی..میگی..حالا وقتشه..
قهوه رو میریزی تو قهوه خوری و از تو یخچال باقی مونده ی کیک دیشب رو در میاری..
همه ی اینارو برمیداری میری میشینی جلوی شومینه..درست روبه روی پنجره..موزیک مورد علاقت رو میذاری و میشینی روی صندلی..به بهترین چیزایی که میتونی فکر میکنی..شاید هم سعی می کنی به هیچی فکر نکنی..آزادِ آزاد..
در همین حال خوش هستی که یه مزاحم زنگ میزنه..
-"بفرمایید.."
-سلام..من از شرکت اینترنتی کوفت زنگ میزنم..شما برنده ی ۲۰۰۰۰۰۰۰ ساعت اینترنت رایگان شدید..-
حرفشو قطع میکنی..
میگی " خیلی ممنون از لطف شما.."
با تنفر تمام گوشی رو قطع میکنی..
اگه خیلی ریلکس باشی به همون حال و هوا ادامه میدی.. اگر نه دیگه از اون حال و هوا میایی بیرون و میایی این چرندیات رو اینجا مینویسی..
سه نقطه..
قبل از ازدواج:
مرد:دیگه نمیتونم منتظر بمونم.
زن:میخوام از پیشت برم.
مرد:حتی فکرش رو هم نکن.
زن:منو دوست داری؟
مرد:البته.
زن:تا حالا به من دروغ گفتی؟
مرد:نه!چرا اینو میپرسی؟
زن:منو مسافرت میبری؟
مرد:مرتب
زن:منو کتک میزنی؟
مرد:به هیچ وجه
زن:میتونم بهت اعتماد کنم؟
*بعد از ازدواج*
این نوشته را از پاین به بالا بخوانید!!
چند وقت پیش یه مطلبی از یه سایتی میخوندم که خیلی جالب بود..
از آدما پرسیده بودن "از زندگی چی فهمیدی"؟!
چندتاشو براتون مینویسم بخونید..جالبه..
((فهمــیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته " از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است 54 ساله))
((فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری . 12 ساله))
((فهمیدم که زندگی به کسانی تقدیم می شه که منتظر دیگران نمی مانند 36 ساله))
((فهمیدم که لحظه ای در ابراز محبت درنگ نکنم 50 ساله))
((من هنوز چیزی نفهمیدم, فعلا قضیه خیلی مبهمه. 34 ساله))
با خودم فکر کردم ، من از زندگیم چی فهمیدم؟!
تازه فهمیدم که چه چیزای جالبی فهمیدم که خودم نفهمیدم کِی فهمیدم..!!
-فهمیدم حاضر نیستم اون لحظه ای که مامانمو بغل میکنم با هیچ چیز تو دنیا عوض کنم..
-فهمیدم پنج شنبه ها رو خیلی بیشتر از جمعه ها دوست دارم..
-فهمیدم نباید زود اطمینان کرد و نباید هم به همه چیز مشکوک بود..
-فهمیدم هر جوری که با دیگران رفتار کنی دیگران هم همونجور با تو رفتار خواهند کرد..اینو واقعا خودم فهمیدم..
-فهمیدم تاب بازی در هر سنی که باشی بهترین روش برای فراموش کردن مشکلاته..
-فهمیدم همیشه باید در هر اُرگانی یه پارتی داشته باشی..
-فهمیدم هیچ وقت نباید به خودم اجازه بدم هیچ دوستی از دستم ناراحت بشه..یا بهتر بگم فهمیدم نباید هیچ دوستی رو از دست بدم..
-فهمیدم "دوستت دارم" قشنگ ترین جمله ی دنیاست..
-فهمیدم بین همه ی امام ها "امام حسین" رو یه جور دیگه دوسش دارم..
و خیلی چیزای دیگه فهمیدم..
فهمیدم که هنوز خیلی چیزارو نفهمیدم!!
تو از زندگیت چی فهمیدی؟!
تا حالا شده انقدر گرسنت باشه که دلت بخواد هر چی جلوی دستته بخوری؟!
من یه روز دقیقا همین مدلی شده بودم..
داشتم میمردم..مامیم داشت بی دختر میشد!!
بذار کلاً ماجرا رو برات تعریف کنم..
بنده به طرز حیرت آوری عاشق خوابم..
اون
روز هم خوابیده بودم و از ساعت ۱۰ مامی جونم شروع کرد به گفتن این جمله
های زیبا: " بلند شو..پاشو مامان جان...پاشو دخترم.." منم اصلا به روی خود
نیاورده و سعی داشتم صدای مامی رو اصلا نشنوم..
ساعت ۱۰:۱۵ شد..مامی یه مقدار جدی شده و میگفت: "نمیخوای بلند شی؟! لنگ ظهره..مگه درس و زندگی ندای؟!"
سعی
کردم خودم رو طوری نشون بدم که انگار میخوام کم کم بلند شم..مامی هم فکر
کرد که من دارم بلند میشم و من را به حال خود رها کرده و از اتاق خارج
شد..و من..
ساعت ۱۰:۳۰ .. شما صدای مارا از تخت خواب میشنوید..
مامی دیگه اصلا اعصاب نداشت..همین که صدای قدم هاش رو وقتی داشت به سمت اتاق می آمد شنیدم..با خود گفتم دختر دیگه نمیشه مقاومت کرد..هوا کاملا پَسه..و با همین افکار از جا برخاستم..
مامی را دیدم که با عصبانیت وارد اتاق شد..صداش رو برای داد کشیدن بر سر من آماده کرده بود که
وقتی با من که لبه ی تختم نشسته بودم مواجه شد..اخمی کرده و گفت "بلند شو
دیگه..چند دفعه باید بگم؟!" و با همین احوالات خارج شد..
از اینکه "مجبــــــور" بودم بلند شم احساس حزن و اندوه فراوانی داشتم..
به هر شکلی بود بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم، مسواک زدم اومدم بیرون..پس از بستن موها و مرتب کردن خودم با پررویی تمام رفتم نشستم سر میز و منتظر صبحانه ماندم..
مامی گفت: چی میخوای؟!" با صدایی بسیار آرام گفتم: "صبحانه" مامی گفت :"واقعا روت میشه بگی صبحونه؟! صبر کن چند دقیقه دیگه ناهار آماده میشه..(اینو با طعنه گفت چون تا ناهار کلی مونده بود..!!)
پس به عنوان تنبیه از صبحانه خبری نبود..
من هم یه لیوان شیر ریختم برای خودم و با سرافکندگی تمام از آشپزخانه خروج یافتم!!
با
خودم گفتم برم سر درسام..رفتم یه خورده مطالعه نمودم و بعداز گذشت دقایقی
دیدم که احساس گرسنگی بر من حکمفرما شده..از یه طرف از گرسنگی اعصابم بسی
داغان بود و از طرفی هرچقدر تنقلات میخوردم بازم گرسنم بود..
ساعت ۱۲
تمام خانه را بوی قرمه سبزی فرا گرفته..
حالا شما حساب کن گرسنه باشی بوی قرمه سبزی هم استشمام کنی..چه حالی بهت دست میده؟! دیگه من توضیح ندم..
هر ۲ دقیقه یک بار به آشپزخانه رفته و سَرَک میکشیدم تا ببینم کِی این خوراک اصیل ِ ایرانی که بویش هر انسانی را مست میکند حاضر خواهد شد..
مامی می گفت "صبر کن الآن آماده میشه!"..اما من نمیتوانستم صبر کنم و مامی این را متوجه نبود..
گرسنگی بر من غالب شده بود و بوی قرمه سبزی این ضعف را دوچندان میکرد..
دیگر رمق ایستادن نداشتم..
رفتم و روی کاناپه افتادم..
دیگر
چیزی متوجه نبودم جز بوی خوش یار..یعنی همون قرمه سبزی..در خواب و بیداری
به سر می بردم..در رویا میدیم در دریایی از قرمه سبزی غوطه ور شده
ام..قورمه سبزی ای با یک وجب روغن..
در همین رویاها بودم که ناگهان صدای دلنواز مامی در خانه طنین انداز شد..
"بیایید ناهار حاضره.."
آن قسمتی را که چگونه خود را به میز رساندم را توضیح نمیدهم چون می بایست سانسور میکردم..که اگر نمیکردم بلاگ اسکای حتما وبلاگم را تعطیل مینمود!!!
من سر میز ناهار:
و چه لحظات زیبایی بود آن لحظات..
بنده pig out مینمودم..
مامی و سایرین با نگاه هایشان بر صورت من تازیانه میزدند که چرا من اینگونه تناول میکنم..
و چه میدانند آن ها من در آن لحظات ِ ناب چه حالی داشتم..
سه نقطه...
نگاه میکنیم..
نگاه می شویم..
نگاه هایی پر از حرف..
دوست داشتن..
تنفر..
حرص..
حسرت..
تمنا..
نگاه هایی پر از حس..
اما تنها نگاهی که آدمو اذیت میکنه..
باعث میشه از همه چیزو همه کس متنفر بشی"نگاه های کثیف"بعضی آدماست..
به نظر من نگاه هاست که آدمارو توضیح میده..
شخصیتشون..
فرهنگشون..
و خیلی چیزایی دیگه که میشه از توی این دو تا گردالی ِ کوچولوی روی صورت هر آدمی فهمید که تو اقیانوس درونش چه خبره..
مراقب چشمامون باشیم..
سه نقطه...