تا حالا شده انقدر گرسنت باشه که دلت بخواد هر چی جلوی دستته بخوری؟!
من یه روز دقیقا همین مدلی شده بودم..
داشتم میمردم..مامیم داشت بی دختر میشد!!
بذار کلاً ماجرا رو برات تعریف کنم..
بنده به طرز حیرت آوری عاشق خوابم..
اون
روز هم خوابیده بودم و از ساعت ۱۰ مامی جونم شروع کرد به گفتن این جمله
های زیبا: " بلند شو..پاشو مامان جان...پاشو دخترم.." منم اصلا به روی خود
نیاورده و سعی داشتم صدای مامی رو اصلا نشنوم..
ساعت ۱۰:۱۵ شد..مامی یه مقدار جدی شده و میگفت: "نمیخوای بلند شی؟! لنگ ظهره..مگه درس و زندگی ندای؟!"
سعی
کردم خودم رو طوری نشون بدم که انگار میخوام کم کم بلند شم..مامی هم فکر
کرد که من دارم بلند میشم و من را به حال خود رها کرده و از اتاق خارج
شد..و من..
ساعت ۱۰:۳۰ .. شما صدای مارا از تخت خواب میشنوید..
مامی دیگه اصلا اعصاب نداشت..همین که صدای قدم هاش رو وقتی داشت به سمت اتاق می آمد شنیدم..با خود گفتم دختر دیگه نمیشه مقاومت کرد..هوا کاملا پَسه..و با همین افکار از جا برخاستم..
مامی را دیدم که با عصبانیت وارد اتاق شد..صداش رو برای داد کشیدن بر سر من آماده کرده بود که
وقتی با من که لبه ی تختم نشسته بودم مواجه شد..اخمی کرده و گفت "بلند شو
دیگه..چند دفعه باید بگم؟!" و با همین احوالات خارج شد..
از اینکه "مجبــــــور" بودم بلند شم احساس حزن و اندوه فراوانی داشتم..
به هر شکلی بود بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم، مسواک زدم اومدم بیرون..پس از بستن موها و مرتب کردن خودم با پررویی تمام رفتم نشستم سر میز و منتظر صبحانه ماندم..
مامی گفت: چی میخوای؟!" با صدایی بسیار آرام گفتم: "صبحانه" مامی گفت :"واقعا روت میشه بگی صبحونه؟! صبر کن چند دقیقه دیگه ناهار آماده میشه..(اینو با طعنه گفت چون تا ناهار کلی مونده بود..!!)
پس به عنوان تنبیه از صبحانه خبری نبود..
من هم یه لیوان شیر ریختم برای خودم و با سرافکندگی تمام از آشپزخانه خروج یافتم!!
با
خودم گفتم برم سر درسام..رفتم یه خورده مطالعه نمودم و بعداز گذشت دقایقی
دیدم که احساس گرسنگی بر من حکمفرما شده..از یه طرف از گرسنگی اعصابم بسی
داغان بود و از طرفی هرچقدر تنقلات میخوردم بازم گرسنم بود..
ساعت ۱۲
تمام خانه را بوی قرمه سبزی فرا گرفته..
حالا شما حساب کن گرسنه باشی بوی قرمه سبزی هم استشمام کنی..چه حالی بهت دست میده؟! دیگه من توضیح ندم..
هر ۲ دقیقه یک بار به آشپزخانه رفته و سَرَک میکشیدم تا ببینم کِی این خوراک اصیل ِ ایرانی که بویش هر انسانی را مست میکند حاضر خواهد شد..
مامی می گفت "صبر کن الآن آماده میشه!"..اما من نمیتوانستم صبر کنم و مامی این را متوجه نبود..
گرسنگی بر من غالب شده بود و بوی قرمه سبزی این ضعف را دوچندان میکرد..
دیگر رمق ایستادن نداشتم..
رفتم و روی کاناپه افتادم..
دیگر
چیزی متوجه نبودم جز بوی خوش یار..یعنی همون قرمه سبزی..در خواب و بیداری
به سر می بردم..در رویا میدیم در دریایی از قرمه سبزی غوطه ور شده
ام..قورمه سبزی ای با یک وجب روغن..
در همین رویاها بودم که ناگهان صدای دلنواز مامی در خانه طنین انداز شد..
"بیایید ناهار حاضره.."
آن قسمتی را که چگونه خود را به میز رساندم را توضیح نمیدهم چون می بایست سانسور میکردم..که اگر نمیکردم بلاگ اسکای حتما وبلاگم را تعطیل مینمود!!!
من سر میز ناهار:
و چه لحظات زیبایی بود آن لحظات..
بنده pig out مینمودم..
مامی و سایرین با نگاه هایشان بر صورت من تازیانه میزدند که چرا من اینگونه تناول میکنم..
و چه میدانند آن ها من در آن لحظات ِ ناب چه حالی داشتم..
سه نقطه...
واقعا وبلاگ جالبی داری خیلی خوشم اومد وقت کردی به ما هم سر بزن